فقط و فقط خنده
HoMe | eMaiL | Design | Profile
درس هفدهم گويي بطّ سفيد جامه به صابون زده است 1- قمري با پرهاي نرم و خاكستري خودآماده ي آوازخواني است و كبك گويي به سوراخ گوش خود مشك ريخته است . 2- بلبلان ظريف و كوچم شاد هستند و قمري هاي دوست داشتني پرهياهو هستند . گويي در وسط گل لاله ، مشك وجود دارد و دهان زنبور عسل پر از شيريني است . 3- گل سوسن معطر و خوش بو است ، بوته ي گل نيز ، گل ها و شكوفه ها را بهنمايش مي گذارد و زمين در ماه ارديبهشت همانند بهشت اعلا زيبا شده است . 4- شباويز خود را از شاخه درخت آويزان نموده و زاغ سياه ، گويي كه بال و پر خود را به ماه سياه رنگ غاليه آميخته است . 5- ابر بهاري با شتاب به حركت در آمد و از ابر تيره ، قطرات درخشان باران فرو ريخت . 6- باد در وسط گل لاله ، مشك افشانده و قطرات باران را كه مثل مرواريدي گرانبهاست در دهان لاله ريخته است . 7- انگار مرغابي سفيد رنگ ، پرهايش را با صابون شسته و گويي كبك دري ساق پايش را در جامي از خون فرو برده است . 8- بلبل بر شاخه ي پر طراوت گل سرخ ، به نغمه خواني مشغول است وهمه ي دشت و صحرا پر از سبزه وگل هاي رنگارنگ شده است . 9- گل لاله در كنار جويبار خيمه ي بزرگ خود را برافراشته است ( شكوفا شده است ) به گونه اي كه خيمه ي سبز و چمن به رنگ سبز و سرا پرده ي گل لاله ، سرخ وآتشين است . درس هجدهم دماونديه 1- اي دماوند! اي كه همانند ديو سپيد ، اسيري و گرفتار شدي ، اي دماوند كه همانند بام جهان برافراشته اي . 2- كلاهخودي از برف بر سر نهاده اي و كمربندي آهنين ( صخره ها و سنگ ها ) بر كمر بسته اي . 3- از آن جهت چهره زيباي خود را در پشت ابر پنهان كرده اي كه مردم روي زيباي تو را نبينند . 4- براي آن كه از هم نشيني و هم صحبتي با مردم پست وحيوان صقت رها شوي ...... 5- با خورشيد هم پيمان شده اي و با ستاره ي مشتري ، پيوند و ارتباط برقرار كرده اي. 6- وقتي زمين از ظلم و ستم آسمان 0 روزگار ) اين گونه افسرده وخاموش و معلق مانده ، ... . 7- زمين از شدّت خشم مشتي برآسمان كوبيد كه آن مشت گرده كرده تو هستي اي دماوند 8- تو مشت بزرگ و درشت روزگار هستي كه از قرن ها پيش به ارث رسيده اي . 9- اي دماوند ! به سوي آسمان برو و چند ضربه بر آن بكوب . 10- نه نه ، تو مشت روزگار نيستي و من از اين سخن خود راضي نيستم . 11- تو قلب سرد و منجمد زمين هستي كه از شدت درد و ناراحتي ، ورم كرده اي. 12- براي آن كه درد و ورم تو فروكش كند مرهمي از برف بر آن نهادند . 13- اي دماوند ، سكوت نكن و سخن بگو . ناراحت نباش و با خوشحالي بخند . 15- خشم دروني ات را پنهان نكن و از اين شاعر دلسوخته پندي بشنو . 16- اگر آتش درونت را پنهان كني وخشم دلت را بيرون نريزي ، به جان تو سوگند كه وجودت را نابود مي سازد . 17- آسمان ( روزگار ) شيطان صفت حيله گر ، بند محكمي بر دهان بزرگ و عميق تو بسته است ( نظام استبدادي ، آزادي بيان را سلب كرده است ). 18- اي دماوند ! من بند دهان تو را باز مي كنم و آزادي بيان را برايت فراهم مي كنم حتّي اگر مرا بُكشند . 19- من از خشم دروني ام شعله اي سوزان مي فرستم تا آن بند دهانت را بسوزاند ( باا شعار آتشين خفقان را نابود مي كنم ). 20- من اين كار ( گشودن بند از دهان ) را انجام مي دهم اميدوارم كه در نظر تو خوشايند باشد . 21- تا اين كه رها شوي و همانند ديو آزاد شده از بند اسارت ، فرياد و خروش سر بدهي . 22- فرهاد مهيب و خشم آگين تو آن چنان لرزه اي برپا كند كه از نور و كجور تا نهاوند ( سرتاسر ايران ) را بلرزاند 23- درخشش شعله ي آتشفشان تو از البرز تا الوند ( سراسر ايران ) را روشن سازد . ( درخشش كلام آتشينت روشنگر همگان باشد ) 24- اي مادر پير و گيسو سفيد من ! اي دماوند ! اين پند فرزند بدبخت خود را بشنو ...... 25- اين روسري سفيدت را كه نشانه ي عجز و ناتواني است از سرت بردار و بر تخت قدرت و شكوه خود تكيه بزن . ( مفهوم ابيات 24 و 25 به مردم ايران توصيه مي كند كه سازش با استبداد را رها كنند و خود حكومت را به دست گيرند ) 26- مانند اژدهاي بزرگ و خطرناك حمله ور شو و همچون شير خشمگين و قهرآلود فرياد و خروشي برآور. 27- پايه هاي اين بناي ظلم و ريا را ريشه كن ساز و نسل و نژاد اين حاكمان ظالم را نابود كن . 28- بنا و اساس حكومت ظالمان را نابود ساز زيرا بناي ظلم را بايد از ريشه كند و نابود كرد . 29- حق انسان هاي خردمند و مظلوم را از اين حاكمان پست و نادان بگير درس بيست و يكم سيرت مولانا در همه ي احوال سبق سلام را مي ستود : معني : هميشه در هر شرايطي پيش دستي در سلام كردن را تحسين مي كرد . از وقت خويش باز آورد : معني : آرامش او را بر هم زد . با آن كه در صحبت اهل عصر ، در مواردي معدود از كوره در مي رفت و مخاطب معاند را درهم مي كوفت و شتم مي كرد ... معني : با آن كه در هم نشيني با مردم روزگار در بعضي موارد خشمگين مي شد و مخاطبين را كه با او دشمني داشت سركوب مي كرد و فحش و ناسزا مي گفت ... عادت كرده بود كه همه چيز را گذران و همه ي احوال عالم را در معرض تبديل تلقي كند . معني : مولانا اين گونه عادت كرده بود كه همه چيز دنيا را ناپايدار و همه ي اوضاع عالم را در حال تغيير و تحول مي دانست . مردي آن است كه آزاد باشي از اين جهان ، و خود را غريب داني . معني : در اين دنيا به هر چيزي كه نگاه بكني و هر لذتي ( تلخ و شيرين ) را بچشي ، در مي يابي كه اينها براي تو دائمي و ماندني نيست و به جهان آخرت مي روي . او در طريق تبتل ،خويشتن را از خود خالي كرده بود و به مرتبه ي فنا رسيده بود . معني : او در راه دل بريدن از جهان و مردم و براي رسيدن به حقيقت، وجود خود را فراموش كرد و به مام فناي في الله رسيد . ( به نهايت كمال رسيد ) مرغ چون از زمين بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد اين قدر هست كه از زمره ي خلق و اهل بازار متاز باشد . معني : پرنده كه به سوي آسمان پرواز كند اگر چه به اوج آسمان نرسد ولي حداقل توانسته است كه خود را از خطر گرفتاري در دام دوره كرده باشد . مجرد درويشي در نزد او موجب نيل به حق نمي شد : درويشي مطلق ، موجب رسيدن به حق نمي شد ( درويش بودن در رسيدن به حق ، كافي نيست ) باري چون با تسليم به طرقيت ، پاي روح از دام تعلق خاك مي رهيد. پاي روح – اضافه ي استعاري/ دام تعلق- اضافه ي تشبيهي معني : خلاصه اين كه با روي آوردن به راه خداشناسي روح او از وابستگي جهان مادي آزاد مي شد مال و مكنت را مانع درويشي نمي ديد . معني : توانگري و ثروت را مانعي براي وارستگي نمي شناخت . ياران را از اين كه تكيه بر فتوح و نذور اهل خير نمايند ، تحذيرشان مي نمود و به انها خاظر نشان مي ساخت كه هر كس اين طريقت نورزد به پولي نيرزد. به پولي نيرزد- كنايه از اين كه ارزشي ندارد / نورزد، نيرزد – سجع و جناس ناقص معني : ياران خود را از دلبستگي به گرفتن هداياي نيكوكاران ، برحذر مي داشت و به آن ها تأكيد مي كرد كه هر كس از گرفتن فتوح و نذور خودداري نكند ارزشي ندايد وي دنيا را از ايشان دريغ نمي دارد بلكه ايشان را از دنيا دريغ مي دارد . معني : مولوي گفت : از اين كه ايشان از دنيا بهره مند شوند عيبي نيست امام اين كه اسري دنيا شوند عيب است و آن ها را از وابستگي و اسارت دنيا برحذر مي داشت اين تنگ عيشي براي او نوعي رياضت نفساني بود ، ناشي از خست و خشك دستي نبود معني : اين قناعت و بسنده كردن به كمترين ميزان لازم ، نوعي تهذيب نفس و صفاي باطن بود و ناشي از خسيسي و بخيلي او نبود . افراط اقويا در تمتع ، حق ساير ناس را ضايع مي كرد . معني : زياده خواهي و اسراف قدرت مندان در بهره مندي از نعمت ها و ثروت ها ، حق مردم ديگر را از بين مي برد . در دنياي عصر ما كه پرخوري و شهوت پرستي و تجمل گرايي كمترينه ي مردم براي بيش ترينه ي آن ها جز گرسنگي و بي نوايي و گژتابي و توسل به خشونت راه ديگري باقي نمي گذارد : در دنياي عصر ما راحت طلبي اقليت مردم ، موجب فقر و انحراف و گرسنگي اكثريت آن ها شده است . او عالم اضداد ودنياي آكل و مأكول را لازمه ي حيات حيواني م يافت درگيري دائم در تنازع براي بقارا ، در سلوك و راه كمال ، انحراف از خط سير روحاني و امري خلافت شأن انساني تلقي مي كرد : اگر چه مولوي ، اين دنياي تشكيل يافته از عناصر ضد هم ودنياي مادي موجودات خورنده وخورده شونده را جهت ادامه ي زندگاني جسماني و مادي اين دنيا لازم مي داند ، امّا انسان را فراتر از حيوانات مي داند و مبارزه براي زنده ماندن را مانع كمال انسان و خلاف شأن انسان مي داند . همواره طريق سلم و دوستي مي سپرد . معني : هميشه راه دوستي و اشتي را در پيش مي گرفت . اگر چه صحبت را بر خلوت ترجيح مي داد ، باز عزلت را از صحبت كساني كه در قيد تعلقات باقي مانده بودند ، بهتر مي ديد . معني : هر چند كه مولانا هم نشيني با ديگران را رب گوشه نشيني ترجيح مي داد ، اما باز گوشه نشيني را بر هم نشيني با كساني كه در قيد و بند تعلقات مادي دنيا بودند برتر ميدانست . بعد از اين دانش مندي را بمان ، بينش مندي را پيش گير معني : علوم ظاهري و دانش هاي دنيايي را رها كن و بصيرت و آگاهي پيشه كن مشايخ ديگر نيز هر كدام به تقريبي حاضر مي شدند . معني : ساير مشايخ هر كدام به مناسبتي حضور مي يافتند . تبتل و التزام فقر او را به كمال استغفار رسانيده بود : دل برين از جهان مادي ( زهد ) و پذيرش و عادت به فقر اختياري او را به مقام بالاي بي نيازي رسانده بود درس بيست و دوم بارقه هاي شعر فارسي *** پيام هاي اخلاقي حكايت هاي زير: سگي پاي صحرانشيني گزيد : اجتناب ودوري از رفتار خلاف شأن انسان ( توان كرد با ناكسان بدرگي / وليكن نياييد زمردم سگي ) يكي روبهي ديد بي دست و پاي : براي گذران زندگي بايد تلاش كرد و به اميد ديگران نماند ( بخور تا تواني به بازوي خويش / كه سعيت بود در ترازوي خويش ) شنديم كه لقمان سيه فام بود : نيكي نمودن افراد نيكوكار و توجه به زيدستان ( بخوردم يكي مشت زور آوران / نكردم دگر زور بر لاغران ) يكي قطره باران زابري چكيد : تواضع و فروتني ، انسان را به مقام بالا مي رساند ( تواضع كند هوشمند گزين / زند شاخ پر ميوه سر بر زمين ) شبي ياد دارم كه چشمم نخفت : در راه حق بايد خالصانه وارد شد و عشق ورزيد ( فدايي ندارد ز مقصود چنگ / و گر برسرش تير بارد و سنگ ) مفهوم حكايت « بازرگان كيش »: قناعت كردن و فريفته نشدن به مال و ثروت ( گفت چشم تنگ دنيا دوست را / يا قناعت پركند يا خاك گور ) مفهوم حكايت « شهزاده ي قصير جثه » : ارزش افراد به شجاعت و جوانمردي است نه به قيافه ي شاهرس « نه هر كه به قامت مهتر ، به قيمت بهتر » مفهوم حكايت « طوطي و زاغ »: ( كبوتر با كبوتر باز با باز / كند هم جنس با هم جنس پرواز ) و ( پارسا را بس اين قدر زندان / كه بود هم طويله ي رندان ) افسانه ي عاشقي 1- حكايت مي كنند كه خطيبي سخنران در مجلس پند و اندرز با مهارت موعظه مي كرد وحاضرين ازسخنان وي بهره منداز مي شدند . 2- از عشق و عاشقي نكته هاي ظريفي مي گفت و داستان عشق را بازگو مي كرد . 3- شخصي كه خرش گم شده بود نزد واعظ رفت و او رااز گم كردن خر خود ، آگاه ساخت . 4- واعظ با صداي بلند گفت : امروز چه كسي در اين مجلس هست كه از عشق بي بهره است 5- كيست كه هرگز رنج و سختي عشق را نيده باشد و تا كنون ستم و ظلم زيبارويان ( معشوق ) را نكشيده باشد . 6- مردي ساده لوح كه هرگز درد عشق و عاشقي را نچشيده بود ، از جايش برخاست . 7- شخص گفت : اي سخنور ! اي ستايش شده ي روزگار ! آن كس من هستم كه از عشق و عاشقي هرگز بهره نبردم. 8- واعظ خطاب به شخصي كه خرش را گم كرده بود گفت : اكنون خر تو اين جاست پس افسار را بياورد . درس بيست و هشتم مي تراود مهتاب مي تراود مهتاب .... معني : نور كمي از مهتاب نمايان است و كرم شب تاب مي درخشد اما كسي حتي براي لحظه اي از خواب غفلت بيدار نمي شود . غم و اندوه مردم ناآگاه خواب را از چشمان من دور كرده است نگران با من استاده سحر ... معني : سپيده دم همراه با من ، نگران و مضطرب است و صبح از من مي خواهد كه بانفس روح بخش خود اين مردم غفلت زده را آگاه سازم اما من در راه تحقق آرزوها و خواسته هاي خويش رنج و سختي زيادي را تحمل مي كنم . نازك آراي تن ساق گلي... معني : افسوس ! آرزوهاي من براي بيداري جامعه كه همانند ساقه ي نازك و ظريف گل است و من آن را با تمامي وجودم پرورش دادم و آبياري كردم ، در برابر چشمانم نابود مي شود . دست ها مي سايم ... معني : تلاش مي كنم تا راهي براي بيداري و آگاهي مردم پيدا كنم بيهوده منتظر هستم تا كسي در را بگوشايد( كسي از خواب غفلت بيدار شود ) در اين ميان اوضاع آشفته ي مردم همچون در و ديواري بر سرم مي ريزد و باعث رنج و عذاب من مي شود . ( جامعه خود ، خواهان بيداري نيست از اين رو تلاش شاعر بي ثمر است . ) مي تراود مهتاب ... معني : هنوز نور كم سوي ماه و تابش كرم شبتاب نمايان است . ( كور سوي اميدي هست ) مردي تنها ( شاعر) خسته و رنجور در حالي كه در راه بيداري مردم ، ناتوان مانده است بر دم دهكده با كوله باري از آرزوهاي تحقق نيافته منتظر كمك و ياري است و با خود اين گونه زمزمه م كند : غم و اندوه اين مردم غفلت زده ، خواب و آرام را از چشمان اشكبار من گرفته است . ( شاعر از ادامه ي تلاش خسته و ناتوان گشته اما در عسن حال اميد خود را براي بيداري مردم از دست نداده است . ) درس بيست و نهم خوان هشتم یادم آمد : هان ، ... معني : آري به يادم آمد ، داشتم اين را مي گفتم : آن شب هم سوز و تندي سرماي زمستان شدت داشت . آه ، كه چه سرمايي ! تند و استخوان سوز و سرماي وحشتناك . ( بيانگر ظلم و بيداد حاكم بر جامعه ) ليك ، خوشبختانه آخر ... معني : اما سرانجام جايي را براي سرپناه پيدا كردم هر چند كه بيرون از آن سرپناه ، فضايي تيره و سرد( بي روح ) همانند ترس و هراس بود ولي داخل قهوه خانه (پناهگاه ) چون شرم و حياء گرم و روشن بود . همگنان را خون گرمي بود معني : همگي نسبت به هم ، صميميت و صفا و يكدلي داشتند ، فضاي قهوه خانه گرم و روشن و مرد نقال هم سخنانش گرم و گيرا بود . به راستي كه مجمع صميمانه اي بود . مردنقال ... معني : مردنقال كه صدايي گرم و دلنشين داشت ، سكوت وخاموشي اش نيز سنگين وگيرا و شخنش همانند داستان و روايت آشناي او ( داستان هاي شاهنامه ) جذاب بود ، در حالي كه راه مي رفت سخن مي گفت ، ( داستان هاي شاهنامه را روايت مي كرد . ) چوب دستي متتشا مانند ... معني : ( مرد نقال ) در حالي كه چوب دستي ، شبيه عصا در دست داشت و غرق شور و گرم گفتن بودميدان كوچك ( قهوه خانه ) را گاهي تند و گاهي آرام طي مي كرد . از سوي ديگر همه ي حاضرين به مانند صدف هايي كه بر گرد مرواريد نشسته باشند ، خاموش و ساكت با تمامي وجود به سخنانش توجه مي كردند . هفت خوان ر زاد سرو مرو ... معني : ( مردنقال ) از هفت خوان مي گفت : كه هفت خوان را آزاد سرو سيستاني و يا به قولي « ماخ سالار» آن مرد گرامي و ارجمند و آن هراتي خوب و پاك دين اين گونه روايت كرد ... اما خوان هشتم را اكنون من شاعر برايتان روايت مي كنم من كه نامم « ماث» ( مهدي اخوان ثالث) شاعر با بهره مندي از وقايع قهوه خانه موضوعي را به نام خوان هشتم براي بيان مطالب ذهن خود مي يابد . به عبارت ديگر از اين به بعد نقال هخود شاعر است .) همچنان مي رفت ... معني: (مرد نقال)همچنان در فضاي قهوه خانه قدم مي زد و همچنان داستان (مرگ رستم ) رار وايت مي كرد . و اين گونه مي گفت : قصه است اين قصه ... معني : شاعر مي گويد ، سخن من ، قصه ي درد و رنج مردم است و مبتني بر واقعيت است شعر نيست كه بر تخيل محض استوار باشد . اين سخنان من بازگو كننده ( ابزار سنجش ) مهر و دوستي جوانمردان است . اصلاً همچون شعرهاي بدون محتوا نيست كه فقط ظاهري آراسته داشته باشد . ( شعر من متعهد و لبريز از حقيقت است . ) اين گليم تيره بختي هاست ... معني : شاعر شعر خود را گليم تيره بختي ها ودرد و رنج اين جامعه مي داند كه به خون داغ سهراب ها و سياوش ها آغشته شده و روكش تابوت پهلواني چون تختي گرديده است . ( پهلواني چون سهراب و سياوش و تختي هر سه ناجوانمردانه كشته شدند . ) اندكي استاد و خامش ماند ... معني : مرد نقال توقف كرد و ساكت شد ، پس با صداي خشم آلود و لرزان وآهنگي رجزگونه و دردناك اينگونه گفت : ... . آه / ديگر اكنون ... معني : آه ديگر آن تكيه گاه و اميد كشور ايران و شير مرد ميدان چنگ هاي ترسناك ، فرزند زال ، پهلوان جهان ، آن صاحب و سوار رخش بي همتا و آن كسي كه هرگز خنده از لبانش دور نمي شد ، چه در روز صلح كه براي مهر و دوستي پيمان بسته و چه در روز جنگ كه براي كينه و انتقام سوگند خورد ... . آري اكنون شير ايرانشهر ... معني : آري ، اكنون رستم اين شير ايرن زمين ، دلاور و پهلوان سيستاني ، مظهر استواري ومردانگي ، فرزند زال ، در ته چاه تاريك و عميق و پهناوري كه در هر طرف بر كف و ديواره هايش نيزه و خنجر كاشته شده بود ، اسير گشته ، چاه مكر و حيله ي ناجوانمردان ، چاه فرومايگان و بي دردان ، چاهي كه بي شرميش همچون عمق و پهنايش باور نكردني و غم انگيز و شگفت آور است . اري اكنون تهمتن... معني : آري رستم اكنون با اسب غيور و دلاور خويش ، در ته چاهي كه به جاي آب ، زهر شمشير و نيره در خود داشت ، ناپديد شدهو اين پهلوان هفت خوان در دام دهان اين خوان هشتم (چاه ) گرفتار گشته است . و مي انديشيد ... معني : رستم با خود مي انديشيد كه ديگر نبايد چيزي بگويد چرا كه فريب ودشمني ، بسيار بي شرمانه و پست بود و او بايد درمقابل اين نيرنگ ، چشم هاي خود را ببندد تا ديگر چيزي را نبيند. بعد چندي كه ... معني : بعد از اين كه چشمانش را گشود رخش خود را ديد كه خون زيادي از تنش خارج شده بودو از بس كه شدت زخم هايش مؤثر و كشنده بود انگار كه رخش هوش و توان خود را از دست داده و درحال مرگ بود . او / از تن خود ... معني : او از تن خود كه بدتر از رخش زخمي شده بود اطلاعي نداشت و توجهي به خودش نداشت و مراقب رخش بود . رخش آن يكتاي گرامي ، آن همتاي بي مانند : رخش درخشان و زيبايي كه هزاران خاره ي خوش از او به ياد داشت . گفت در دل : « رخش ... معني : رستم در دل خود اين گونه مي گفت : بيچاره رخش ، و اين براي اولين بار بود كه لبخند از لبان رستم دور مي شده زيرا رخش عزيز خود را غرق در خون و ناتوان مي ديد . ناگهان انگار ... توضيح : نابرادر : در شاهنامه شغاد برادر ناتني رستم است و اينجا مقصود برادري كه به جاي برادري ، دشمني مي كند / چاهسار گوش - اضافه ي تشبيهي / مي پيچيد : طنين انداز مي شد . باز چشم او ... معني : دوباره چشم رستم به رخش افتاد اما افسوس كه رخش زيبا وغيور و بي نظير او با آن همه خاطرات خوشي كه با او داشته ، مرده است آنچنان كه انگار آن خاطرات فراوان وخوش را در خواب مي ديده است . ( رستم خاطرات خود با رخش را خواب و خيال بي اساس مي بيند ): اين قسمت بيانگر احساسات و عواطف رستم است . بعد از آن تا مدتي ... اين بخش بيانگر رقت قلب رستم است . مرد نقال از ...
نظرات شما عزیزان:
Desiner: lady skin